منصور دار عشقم و دانم که عاقبت
بر پای دار میکشد این پایداریم .
حکایت دار آویختن حسین منصور حلاجاز تذکره الاولیا عطار
پس حسین را ببردند تا بر دارد کنند. صدهزار آدمی گرد آمدند . درویشی در آن میان پرسید که عشق چیست ؟ گفت : امروز ، فردا و پس فردا بینی! آن روز بکشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش برباد دادند ، یعنی « عشق این است ».پس در راه که می رفت می خرامید ، دست اندازان و عیار وار می رفت با سیزده بند گران گفتند : این خرامیدن چیست ؟ گفت :« زیرا به قربانگاه می روم» چون به زیر دارش بردند بوسه ای بر دار زدو پا بر نردبان نهاد. گفتند: حال چیست ؟ گفت :« معراج مردان سردار است.»
پس جماعت مریدان گفتند: چه گویی در ما که مریدانیم و اینها منکرند و ترا سنگ خواهند زد؟ گفت : ایشان را دو ثواب است و شما را یکی ؛ از آن که شما را به من حسن ظنی بیش نیست و ایشان از قوت توحید به صلابت شریعت می جنبند و توحید در شرع اصل بود و حسن ظن فرع .
هرکس سنگی میانداخت؛ شبلی را گلی انداخت ، « حسین منصور » آهی کرد . گفتند: از این همه سنگ هیچ آه نکردی ؛ از گلی آه کردن چه معنی است؟ گفت :« از آن که آنها نمی دانند ، معذورند ؛ از او سختیم می آید که او می داند که نمیباید انداخت»پس دستش را جدا کردند خنده ای بزد گفتند « خنده چیست؟» گفت « دست از آدمی بسته باز کردن آسانست مرد آن است که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در می کشد ، قطع کند» پس پایش ببریدند تبسمی کرد ، گفت : بدین پای سفر خاکی می کردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید .»
پس او دست بریده خون آلود بر روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد ، گفتند : چرا کردی ؟ گفت : خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد شما پندارید که زردی من از ترس است. خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه ( سرخاب ) مردان خون ایشان است.» گفتند اگر روی به خون سرخ کرد ساعد چرا آلودی؟ گفت « وضو سازم » گفتند چه وضو ؟ گفت در عشق دو رکعت است که وضوء آن درست نیابد الان به خون .» پس چشمایش برکندند. قیامتی از خلق برآمد بعضی می گریستند و بعضی سنگ می انداختند ، پس گوش و بینی بریدند و پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش بریدند و در میان سربریدن تبسمی کرد و جان داد.
***بایزید گفت : چون او را دار زدند . دنیا بر من تنگ آمد . برای دلداری خویش شب تاسحر زیر جنازه بر دار آویخته اش نماز کردم . چون سحر شد و هنگام نماز صبح هاتفی ازآسمان ندا داد . که ای بایزید از خود چه میپرسی ؟ پاسخ دادم : چرا با او چنین کردی؟ باز ندا آمد : او را سری از اسرار خود بازگو کردیم . تاب نیاورد و فاش ساخت . پس سزای کسی که اسرار ما فاش سازد چنین باشد.
حلاجاز شفیعی کدکنیدر آینه دوباره نمایان شدبا ابر گیسوانش در بادباز آن سرود سرخ اناالحقورد زبان اوستتو در نماز عشق چه خواندی ؟که سالهاستبالای دار رفتی و این شحنه های پیراز مرده ات هنوزپرهیز می کنندنام تو را به رمزرندان سینهچاک نشابوردر لحظه های مستیمستی و راستیآهسته زیر لبتکرار می کنند.وقتی توروی چوبه ی دارتخموش و ماتبودیماانبوه کرکسان تماشابا شحنه های مامورمامورهای معذورهمسان و همسکوت ماندیم.خاکستر تو راباد سحرگهانهر جا که بردمردی ز خاک روییددر کوچه باغ های نشابورمستان نیم شب به ترنمآوازهای سرخ تو را بازترجیع وار زمزمه کردندنامت هنوز ورد زبان هاست .
===================
نوشته هایی از یک نامه که که ظاهرا احمد بن فاتک مرید حلاج به خلیفه مسلمانان نوشته است. متن کامل این نامه را در کتاب شعله طور نوشته دکتر زرین کوب بخوانید :
یک روز قبل از آن ، وقتی منادی در شهر می گشت و مردم را به تماشای اعدام حلاج میخواند وقتی بانگ منادی برخاست انعکاس صدای او حلقه ذکر صوفیان را به هم زد. شبلی به زاری فریاد برداشت و آن صوفی دیگر با ناخرسندی سرش را پائین انداخت. صوفیان دیگر که از سالها پیش حلاج را با خشونت و سردی از حلقه یاران خود رانده بودند ، حالی شبیه به مردم پشیمان داشتند .صدای منادی دور شد و جمعیت صوفیان پراکنده گشتند. در همان هنگام بانگ یک کودک خردسال ، از پشت دیوار مسجد به گوش می رسید– و شعر معروف حلاج را می خواند:
– یاران مرا بکشید.حیات برای من مرگ است.مرگ برایم حیات است , صدای صوفیان از درون مسجد با صدای گریه آلود به آهنگ او جواب میداد:– آنکه من دوستش دارم من است. ما دو جانیم در یک تن . آن روز که او را دست بسته و درحالی که زنجیر گرانی برگردن داشت در باب الطاق به پای دار آوردند هیچ نشان ترس ، هیچ علامت پشیمانی در رفتار و کردار او دیده نشد .وقتی نزدیک دار رسید از شبلی ، که آنجا ایستاده بود و غرق اشک و آه بود درخواست تا سجاده خود را برای وی روی به قبله بگستراند. بعد با آرامش ، نماز خواند ، مناجات کرد ، کشندگان خود را دعا کرد و بخشود.سپس شادمانه و بی هیچ ترس و تزلزل بر پله هایی که او را به بالای دار می برد قدم نهاد. آخرین سخنش آن بود که با بانگ بلند فریاد زد برای واجد همان بس که واجد او را به جهت خویش یکتا کرده باشد. به نقطه ای دورتر نظر انداخت و حالتی از شوق و هیجان در امواج صورتش ظاهر شد.هیچ کس ندانست که او در آن لحظه به چه می اندیشد. چون در همان لحظه بود که شمشیر جلاد – ابوالحارث سیاف خلیفه – سرش را از تن فرو افکند.
صدای فریاد از جمع برخاست. شبلی خروش برداشت و جامه اش را چاک زد. یک صوفی دیگر از شدت تاثیر بیهوش شد و زیر دست و پای جمع افتاد.ابن خفیف را در آن غوغا ندیدم و اگر بود پیداست که چه در چه حالی بود.خواهرش با سر و موی گشاده در بین جمع مبهوت و دیوانه وار ایستاده بود – نه فریاد میکرد ، نه اشک می ریخت. پیرمردی در بین جمعیت به او در پیچید که چرا روی و موی خود را نمیپوشاند. زن بینوا به سرش فریاد کشیده بود که من در اینجا مردی نمیبینم. در همه شهر یک نیمه مرد بود که آنک در بالای دار است.صدای حمد–پسر حلاج– برخاست:نیم مرد ، کدام است؟ مرد از آنکس که تا پای جان بر سر حرف خود ایستاد تمام تر میتواند بود ؟ زن که از شدت اندوه عقل خود را از دست داده بود فریاد زد: اگر تمام بودی سرّی را که به او سپرده بودند پیش خلق فاش نمیکرد ، جلو میافتاد و دنیای فرعون را بر سر او خراب میکرد.اگر تمام بود .
وقتی پیکر بیجانش را مثله نیز کرده بودند آتش زدند در بین دوستدارانش چه کسی بود که در همان لحظه ها با چشم خود دیده بود وقتی خاکسترش در دجله فرو می ریخت از هر ندای الله برمی آمد؟
ماجرای قتل او تماشاچیان را به شدت متاثر ساخت. کودک خردسالی که آنجا در بین جمعیت بود بی اختیار خود را به آتش انداخت و سوخت. همان لحظه از خود پرسیدم آیا آن آتش که وجود او را به شعله طور تبدیل کرده بود ، ممکن نیست در دلها باز آن گونه آتشی را مشتعل کند؟ امیرحاجب این فرجام کار حلاج بود. فرجام حال کسی که هیچکس او را چنان که بود نشناخت. فرجام حال کسی که مشایخ راستین در باب او گفتند در بین همه خلق اگر یک موحد واقعی وجود داشت حلاج بود.
==============
شاعری در وصف پایداری و عشق و ایمان شور انگیز منصور حلاج سروده است .منصور دار عشقم و دانم که عاقبتبر پای دار میکشد این پایداریم
BeyadeArjang Rahimzadeدر سوگ رفیق داریوش کایدپور«مرگ حقیقت»من از سرزمینی می آیم، که در آن استاد شکنجهشلاق در دست،فرمانروای مطلق است،که سر جلاد، خونت را میکشد، حلق آویزد می کند، چرا که حقیقتی را گفته ای. از سرزمینی که روزهایش تیره،شب هایشآواز ه خوان رنج های زمانه اندو شادی اش، آه شادی اشدر آرزوی انتقام مادران داغدار مانده است.از سرزمینی که عشقدر هر سلول قلب تو، تعقیب،تحقیر میشود.از سرزمینی که بهارانش آبستن دردهای بی انتهاست.من از سرزمینتولد حافظ، اعدام حلاج می آیم...من از سرزمینی می آیم که در آنزیباترین گل دنیا،"گل عشق انسانی "روز و شببی تاخیربه نام "خدا"قصابی می شود.آری، آری من از سرزمین همیشه پر شکوفه ی عشق می آیم.عشق بی انتهابی شیله پیله .....حامد
BeyadeArjang Rahimzade
در سوگ رفیق داریوش کایدپور
«مرگ حقیقت»
من از سرزمینی می آیم،
که در آن استاد شکنجه
شلاق در دست،
فرمانروای مطلق است،
که سر جلاد،
خونت را میکشد،
حلق آویزد می کند،
چرا که حقیقتی را گفته ای.
از سرزمینی که روزهایش تیره،
شب هایش
آواز ه خوان رنج های زمانه اند
و شادی اش، آه شادی اش
در آرزوی انتقام مادران داغدار مانده است.
از سرزمینی که عشق
در هر سلول قلب تو،
تعقیب،
تحقیر میشود.
از سرزمینی که بهارانش
آبستن دردهای بی انتهاست.
من از سرزمین
تولد حافظ،
اعدام حلاج
می آیم.
..
من از سرزمینی می آیم که در آن
زیباترین گل دنیا،
"گل عشق انسانی "
روز و شب
بی تاخیر
به نام "خدا"
قصابی می شود.
آری، آری
من از سرزمین
همیشه پر شکوفه ی عشق می آیم.
عشق بی انتها
بی شیله پیله .....
حامد
Ayoub Gazraniدستمریزاد کاک بهروز گرامی استمتن پر مغز و جالبی از ادبیات عرفانی. اما پرسیدنی است گفتمان عرفانی و گفتمان مارکسیستی را چه نسبت و قرابتی است؟ پرسشی که میتواند دیدەگشا باشد و نیز پاسخی راهگشا.
Ayoub Gazrani
دستمریزاد کاک بهروز گرامی است
متن پر مغز و جالبی از ادبیات عرفانی.
اما پرسیدنی است گفتمان عرفانی و گفتمان مارکسیستی را چه نسبت و قرابتی است؟
پرسشی که میتواند دیدەگشا باشد و نیز پاسخی راهگشا.
Ayoub Gazraniبژی كاك بهروز گیان ،کفرگویی
و الحاد، بەخاطر اناالحق گویی ، تنها یکی از خوانش ها و روایت های سنتی و
شرعی است .اما بنا به روایت عرفان وحدت وجودی ، اوج عشق ورزی معنوی و نیل
به فنافی الله است.اما
پرسش از نسبت مارکس و عرفان همچنان برجاست. سالها قبل در جستجوی پاسخی
برای این پرسش بنیادین ، به ویژه ،کتاب «چهار گزارش از تذکره الاولیا» به
قلم بابک احمدی را باولع خواندم. اما دیدم حتی خود این پرسش نیز برای وی
مطرح نبوده و نایاورانه متوجه ذهنیت غیر جامع و فلسفی وی شدم.
Ayoub Gazrani
بژی كاك بهروز گیان ،
کفرگویی
و الحاد، بەخاطر اناالحق گویی ، تنها یکی از خوانش ها و روایت های سنتی و
شرعی است .اما بنا به روایت عرفان وحدت وجودی ، اوج عشق ورزی معنوی و نیل
به فنافی الله است.
اما
پرسش از نسبت مارکس و عرفان همچنان برجاست. سالها قبل در جستجوی پاسخی
برای این پرسش بنیادین ، به ویژه ،کتاب «چهار گزارش از تذکره الاولیا» به
قلم بابک احمدی را باولع خواندم. اما دیدم حتی خود این پرسش نیز برای وی
مطرح نبوده و نایاورانه متوجه ذهنیت غیر جامع و فلسفی وی شدم.
Ayoub Gazraniپژوهش هایم در باره مارکسو به
ویژه نظریه بیگانگی ، مرا به نتایج دیگری کشانده است که بعضا در پست های
فیسبوکی ام در بحث معنویت ، خدا و دین بدانها پرداخته ام. گذاشتن پست
عرفانی بالا را به حساب وجود زمینه ای مشترک پنداشتم ، برای بحث و هم
اندیشی.اما مادام که کاک بهروز «نسبتی» نمی بیند باب گفتگو در این باره،
عملا بسته می شود. موفق باشید.
Ayoub Gazrani
پژوهش هایم در باره مارکس
و به
ویژه نظریه بیگانگی ، مرا به نتایج دیگری کشانده است که بعضا در پست های
فیسبوکی ام در بحث معنویت ، خدا و دین بدانها پرداخته ام. گذاشتن پست
عرفانی بالا را به حساب وجود زمینه ای مشترک پنداشتم ، برای بحث و هم
اندیشی.اما مادام که کاک بهروز «نسبتی» نمی بیند باب گفتگو در این باره،
عملا بسته می شود. موفق باشید.
بهروز شادیمقدم ممنون از کامنت هایت .
بهروز شادیمقدم
ممنون از کامنت هایت .
Abbass Mazaheriننگ و نیستی بر رژیم تبهکار کودک کش مرگ بر چسلام لجن تان بی شرف ها
Abbass Mazaheri
ننگ و نیستی بر رژیم تبهکار کودک کش مرگ بر چسلام لجن تان بی شرف ها
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر